13 اردیبهشت
امروز صبح ساعت ٦:٣٠ از خواب پاشدی بابایی هم باحوصله ماشین و زنگوله و کتابی که دیشب واست از تهران آورده بود نشونت داد. سه چهار روز گذشته دست و پات که به بدنم میخورد مثل همیشه نبود کمی داغ شده بود _ البته این وضعیت از دراومدن اولین دندون تا حالا ادامه داره تب میکنی و ول میشه _ خلاصه خیلی ناآروم بودی جا داره همین جا از خاله جون فاطمه تشکر کنم که یکی دو روزی که بابایی نبود حسابی کمکم بود الهی که بتونم از خجالتش در بیام، با صبر و دلسوزانه بغلت میکنه و... زنگوله به این دلیل واست آورد چون خونه مامان فریده داشتند خیلی از صداش خوشت می اومد. تانک میلیتاریتم خیلی باحاله در اثر برخورد با مانع قدرت دور زد...